از جان برون نيامده جانانت آرزوست

شاعر : سعدي

زنار نابريده و ايمانت آرزوستاز جان برون نيامده جانانت آرزوست
موري نه‌اي و ملک سليمانت آرزوستبر درگهي که نوبت ارني همي زنند
وآنگاه صف صفه‌ي مردانت آرزوستموري نه‌اي و خدمت موري نکرده‌اي
وآنگاه قرب موسي عمرانت آرزوستفرعون‌وار لاف اناالحق همي زني
دامن سوار کرده و ميدانت آرزوستچون کودکان که دامن خود اسب کرده‌اند
بر درد نارسيده و درمانت آرزوستانصاف راه خود ز سر صدق داد نه
شهپر جبرئيل، مگس‌رانت آرزوستبر خوان عنکبوت که بريان مگس بود
يک کاسه شوربا و دو تا نانت آرزوستهر روز از براي سگ نفس بوسعيد
گر دل به نزد حضرت سلطانت آرزوستسعدي درين جهان که تويي ذره‌وار باش